لوبیای سحر آمیزلوبیای سحر آمیز، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مرد بزرگ

جوانی ات به چند؟

وقتی دندانت تکه تکه خرد میشود و با آب می رود، وقتی لابه لای موهایت هر چند وقت یک بار یک موی سفید جدید پیدا میکنی، وقتی ترکهای روی پوستت بیشتر و پررنگ تر میشوند، وقتی روی صورتت لکها و خالها تیره تر میشوند،..   "دارم پیر میشوم..." بعد به شکمم نگاه میکنم، و به این موجود کوچک فکر میکنم... "ارزشش را دارد!"
2 آذر 1391

روزهای سخت یک مادر

نمی‌توانم صبح‌ها عضلاتم را کش و قوس بدهم؛ عضله پشت پایم می‌گیرد. نمی‌توانم از پله‌های بلند بالا بروم؛ زانویم درد می‌کند. نمی‌توانم ناخن‌هایم را گرد بگیرم؛ لبه‌هایش فرو می‌رود توی انگشتم. نمی‌توانم آب یخ بخورم؛ دندان‌هایم تیر می‌کشد. نمی‌توانم بعد از غذا چای بخورم؛ ترش می‌کنم. نمی‌توانم قبل از نماز مایعات بخورم؛ به سجده که برسم بالا می‌آورم. نمی‌توانم... * می‌گوید: چقدر درب و داغونی! می‌گویم: کاش یک روز به جای من بودی. حاملگی نه ماه نیست. یک ماجراست که در 9 ماه شروع می‌شود و تا آخر عمر کش می‌آید. * حتی اگر قب...
2 آذر 1391

مادرانه

وقتی که برگه جواب مثبت آزمایشم را دادند دستم، از پله‌های آزمایشگاه بال کشیدم و آمدم توی پیاده‌روهای کریمخان . پرواز می‌کردم. وزن نداشتم. پاهایم به سنگفرش‌ها نمی‌رسید. گوشه‌های خنده‌ام به گوش‌هایم رسیده بود و چشم‌‌هایم برق می‌زد. به مردم توی خیابان نگاه می‌کردم و می‌خندیدم. لابد فکر می‌کردند خل شده‌ام؛ چه می‌دانم. توی دلم می‌گفتم «بگذار هر چه می‌خواهند فکر کنند. من توی دلم رازی دارم که آن‌ها نمی‌دانند. گوهر ارزشمندی در بطن من است که آن‌ها هیچ کدام ندارند.» و حس می‌کردم به خاطر این گوهر است که من چند قدم بالاتر از همه&zwnj...
2 آذر 1391

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

چگونه توصیف کنم شوق مادرانه ام را به همراه پدر مهربانت با سبدی از امید و با عشقی بی مثال منتظر صدا کردن شماره سونوگراف بودیم تا بشنویمت و ببینیمت خدایا لحظه ها انگار ایستاده اند و ساعت قدیمی روی دیوار هم چسبیده به 8 انگار سالهاست به خواب رفته و هیچ کس چرتش را نپرانده دستی گلویم را می فشرد نکند نباشد نکند قلبش نتپد و نکند نکند... اینجا بود که فهمیدم این شروع راه همه دلشوره های یک مادر است ولی در همه لحظه ها این شعررا مرور می کردم : گر نگهدار  من آن است که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.... من غرق در رویای تو که پدرت گفت نوبت ماست... داخل شدم و به صفحه مانیتور خیره شدم و گفتم خدایا اینجاهم مرا ببین و دستانت را ...
2 آذر 1391

تو را من چشم در راهم

همه آمدنت را به فال نیک می گیرم بعد از انتظاری زجر آور بعد از گریه هایی پنهانی بعد از دل شکستن های بسیارو لرزیدن های چانه ام در غم نبودن و نیامدنت همه را به فال نیک می گیرم خبر بودنت که قلب مرا می فشرد و در درونم نجوا می کرد خبری در راه است ... بله خدا مرا دید و شنید و در صبحدم عید غدیر مولا علی دست من را هم بالا برد و هدیدای به من اعطا فرمود از طرف خدا که انشالا لیاقتش را داشته باشم من مادر شدم این جمله ای بود که بارها گفتم تا بیشتر احساس غرور کنم از بودنت ....
2 آذر 1391

لوبیای سحر آمیزی در وجود من نفس می کشد...

 خلق الانسان من علق سلام به لحظه ای که تو در وجود من جوانه زدی و قلب من با بیشتر شدن ضربانش وجود تو را قبل از هر آزمایشی به من فهماند و من احساس کردم که یک معجزه دیگر در حال اتفاق افتادن است و این یعنی هنوز خدا به بشر امید دارد.... در آن روز هیچ آزمایشگاهی نتوانست مقدار شادی مرا بفهمد و ثبت کند... و این همه موهبت کجا من حقیر توان شکرگذاریش را داشتم.... فرزندم تو را در بطن خود حفظ می کنم که این فقط با دستان فرستاده ات به پایان می رسد و امید دارم روی از ما بر نگرداند و همیشه تا آخرین نفست تو را در دستانش حفظ کند..... اینگونه سفر پر ماجرای ما آغاز شد و توشه راه من فقط امید به خدا در تکثیر سلول های کوچک توست که با سرس...
2 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مرد بزرگ می باشد